روژين جيگرروژين جيگر، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

در انتظار ورود فرشته نازي كه بهشت خدا رو ترک مي كنه و زمینی مي شه.

روز چهارم مسافرت مشهد

صبح روز ٢٥ساعت ٣.٥از خواب بيدار شديم و رفتيم حرم چون بعد از ظهر بايد برمي گشتيم تهران . خلاصه همراه با روژين عزيزم و باباييش رفتيم حرم ، حياط حرم خيلي قشنگشده بود همه جارو چراغوني و گلبارون كرده بودند در ايون طلا رو بسته بودند و مقابلش گلبارون شده بود . مشهد رو تابحال اينقدر شلوغ نديده بودم . داخل من و روژين عزيزم رفتيم داخل حرم  به سختي يه جا براي نماز خوندن پيدا كرديم و براي اينكه تصميم داشتم روز آخري دستم رو به زري بزنم با روژين جون توافق كرديم كه نماز جماعت نخونيم داخل حرم مونديم بعد از اينكه درها بسته شد براي نماز جماعت، به روژين عزيزم گفتم از جاش تكون نخوره عسل مامان خيلي دوست داشت كه بياد و دست به زري بزنه اما جمعيت زياد بود و نم...
27 شهريور 1392

روز سوم مسافرت مشهد

صبح روز ٢٤ساعت 8 از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه خوردن برگشتیم تو اتاقمون و سه تایی مون خوابیدیم اما من زودتر بیدارشدم و رفتم حرم به امید اینکه دستم به حرم بخوره رفتم داخل و جلوی جلو نماز جماعت رو خوندم و منتظر شدم درحرم باز بشه تا برم داخل اما متاسفانه بخاطر تولد امام رضا می خواستند داخل حرم رو شستشو بدن و گلبارون کنند خلاصه برگشتم خونه و روژین وقتی فهمید گفت چون منو با خودت نبردی خدا هم اجازه نداده که تو دست به زری بزنی خیلی ناراحت شدم از اینكه عشقم و امید به زندگیم رو با خودم نبردم که زیارت کنه . از اینکه اینقدر اعتقاد داشت خوشحال بودم . رفتیم ناهار خوردیم و بعد از ناهار رفتیم باغ وحش مشهد و از اونجا هم رفتیم طرقبه توی باغ وحش به روژین...
27 شهريور 1392

روذ دوم مسافرت مشهد

صبح روز 23 ساعت 8 از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه خوردن رفتيم حرم ولي اصلا حال خوبي نداشتيم وقتي وارد حرم شديم روژين و باباي روژين شروع به گريه كردند نمازمون رو تو حرم با جماعت خونديم عسل مامان و بابايي با اون شكل نوراني كه گرفته بود كنار من ايستاده بود و دعا مي كرد و نماز مي خوند خيلي سعي كرديم به زري حرم دست بزنيم اما موفق نشديم خلاصه بعد از نماز جماعت رفتيم بيرون و با بابايي روژين تو حياط حرم قرار گذاشته بوديم خلاصه باهم اومديم بيرون رفتيم ناهار خوريم و بعد از ناهار رفتيم كوهسنگي اونجا خيلي خوش گذشت البته كه توي پاركش جيگر گوشه مامان و بابايي گم شد هرچي دنبالش مي گشتيم پيداش نمي كرديم من حالم بد شده بود و گريه ام گرفته بود وقتي كه پيدا...
27 شهريور 1392

مسافرت مشهد

جمعه ٢٢ شهریور من به همراه روپین عزیزم و بابایی روپین مسافرت کردیم به مشهد ساعت ٢.٤٥ پرواز داشتیم و از ساعت ١.٣٠ تو فرودگاه بودیم روپین جیگر مامان و بابایی اولین باری بود که سوار هواپیما می شد واسه همین تند و تند سئوال می کرد و دوست داشت زودتر سوار شه تا ببینه چه جوریه وقتی سوار هواپیما شدیم باسئوالهایی که می کرد ما خندمون گرفته بود و از خوشحالی اینکه که روژین چقد خوشحاله احساس می کردم تپش قلب گرفتم و دوست داشتنم چند برابر شده . اولش گرما اذیتش می کرد اما بعد که هواپیما بلند شد آروم آروم خنک شد و هی وضعیت داخل هواپیمارو واسه ما شرح می داد ساعت ٤.٣٠ رسیدیم فرودگاه مشهد بعد هم رفتیم هتل بعد از اینکه جابجا شدیم اولین کاری که کردیم رفتیم حر...
27 شهريور 1392

شعر از خود روژين

ماه پيش وقتي از سركار به منزل رفتم ديدم روژين شعري نوشته اون رو نصب كرده رو در اتاقش خيلي محتواي قشنگي داشت انگار كه با حرفهاش يه هشداري به مامان و باباييش داشت مي داد . تا چند روز هر موقع از كنار اتاقش مي گذشتم چشمم به اون شعر مي افتاد و مي ايستادم و مي خوندم خيلي برام جالب بود كه روژين عزيزم حرف دلش رو انجوري برام بازگو كرده بود و از اينكه استعداد شعر گفتن درون دختر عزيزم ، فرشته نازنينم داره رشد مي كنه خيلي خوشحال بودم واسه همين تصميم گرفتم كه امروز اين شعر رو تو وب سايت عزيزم بزارم تا وقتي بزرگ شد ببينه همه ي كارهايي كه انجام مي ده چقدر واسه مامان و باباش مهمه . نازنينم ، نور چشم بابايي و نفس من اميدوارم در تمام مراحل زندگيت موفق باشي ...
19 شهريور 1392

رفتيم سد طالقان

يكشنبه شب 10شهريور ماه به اتفاق روژين و بابايي روژين سه تايي رفتيم فرديس خونه ي عموي روژين . تصميم بر اين بود كه شب بمونيم اونجا و صبح به همراه خانواده عموي روژين جون بريم سد طالقان شب ساعت 11.30 رسيديم خونه ي عموي روژين جون من . عزيز من و بهانه ي زندگي من و بابايي . خلاصه اينكه شب خوابيديم و صبح بعد از صبحانه همگي باهم رفتيم سد طالقان ساعت 2 بعد از ظهر بود رسيديم اونجا تا جابه جا بشيم شد ساعت 3 . بچه ها كمي باهم بازي كردند و بعد بساط نهار و چيديم و جاتون خالي نهار خورديم بعد از نهار روژين و نويد به همراه عموي روژين رفتند كنار سد  به قول روژين كنار ساحل . به روژين خيلي خوش گذشته بود چون عزيز دل من و نورچشم بابايي عاشق طبيعت و آب و ...
12 شهريور 1392

رفتيم دركه

چند وقتي بود كه روژين عزيزم دوست داشت كه بره كوه . ديروز تصميم گرفتيم كه بريم من و روژين همراه با پدرش ساعت 10 صبح سه تايي رفتيم دركه . اصلا فكرش رو نمي كردم كه روژين جونم اينقدر خوب همراه با ما بياد كوه حدود سه ساعت بالا رفتيم و كمي استراحت كرديم و از ايستگاه آب ذغال چال برگشتيم پايين . ديگه چيزي نمونده برسيم پايين كوه كه عسل ماماني نور چشم بابايي ابراز خستگي كرد خلاصه اينكه ساعت شش و نيم غروب بود كه رسيديم پايين . موقع برگشت زندگيه مامان و بابايي گفت كه گرسنه اش شده نزديكهاي پايين رسيدن غذا خورديم و اومديم پايين وقتي غذا خوردنش رو مي ديدم لذت مي بردم چون روژين اصلا با غذا خوردن ميونه اي نداره ولي ديروز واقعا لذت بخش بود وقتي اون مدلي داشت ...
9 شهريور 1392

مانتوي سال چهارم

امروز صبح با روژين عزيزم رفتيم دبستان دانش و مانتو شلوارش رو گرفتيم البته هفته قبل پدرش گرفته بود اما سايزش بزرگ بود سايز 5 گرفته بود  بخاطر همين من مرخصي گرفتم و با روژين رفتيم مدرسه و مانتو شلوار سايز 4 خريديم . مانتو شلوارش خيلي قشنگه . طوسي و صورتيه ، با مقنعه سفيد و صورتي مثل لباس سال اولشه با كمي تفاوت . اميدوارم كه هميشه موفق باشي نور چشم مامان و بابايي . خيلي دوست دارم نازنيم . مي بوسمت عشق من و بابايي ...
13 مرداد 1392

شب سوم احيا

ديشب اصلا تصميم به رفتن احيا نداشتيم اما با اسرار روژين جون رفتيم احيا چون هم من خيلي خوابم مي اومد و هم خاله سهيلا و خاله اكرم اصلا حال خوبي نداشتند . خلاصه به اسرار روژين من و خاله سهيلا و روژينه عسل رفتيم احيا ديگه دوستاي روژين نبودن كه باهاشون بازي كنه پيش ما نشسته بود و با من دعا مي خوند . ماهم وقتي 50 تا آيه اول تموم شد اومديم خونه صبح هم كه هر دوتامون كلاس داشتيم مجبور شديم ساعت 7 از خواب بيدار شيم خيلي واسمون سخت بود . اما بجاش بعداز ظهر خوابيديم  خيلي خوب بود . تموم خستگي چند روز از تنمون در رفت روژين هنوزم داره مي پرسه كه كي دوباره مي ريم احيا خيلي خوشش اومده بود . اميدوارم كه خدا بخاطر دل پاك اين بچه ها هم كه شده حاجت دل همه ...
10 مرداد 1392

شب دوم احيا

ديشب دوباره همراه با خاله هاي روژين رفتيم احياء كمي زودتر رفتيم كه جاي خوبي بشينيم روزين همين كه رسيد مسجد دوستاش رو ديد و با اونا رفتي تو حياط شروع كرد به بازي اما با هي مي اومد سر مي زد كه اگر جوشن كبير تموم شده و قرآن به سر مي گيرند اونم باشه تا ببينه مردم دارند چي كار مي كنند . خلاصه بعد از تموم شدن جوشن كبير نفس ماماني اومد پيش خاله اش نشست و كارهايي كه ما مي كرديم رو انجام مي داد خوشش اومده بود و وقتي تموم شد و اومديم خونه سوال كرد مامان دوباره مي ريم مسجد وقتي گفتم كه يه شب ديگه هم مي ريم خيلي خوشحال شد اميدوارم خدا هرچي كه توي دلش هست رو براش برآورده بكته . خلاصه ساعت 5/3 بود كه رسيديم خونه همون موقع سحري خورديم روژين هم هم...
8 مرداد 1392